مرد سرگردان این شهرم همدمی گمگشته را جویم قصه ها دارد دل تنگم بشنو هر شب قصه می گویم یک شب از شب های تابستان ناشناسی از سفر آمد با نگاه پر غرور خود شعله ها بر دشت جانم زد دور از این دنیای تاریکی ما دو مرغ نغمه خوان بودیم غافل از اندیشه فردا روز و شب با هم روان بودیم یک شب بارانی پائیزی آسمان ساز جدایی زد او سفر کرد از دیار من پا به عشق و آشنایی زد مانده ام تنها و سرگردان او نشان از من نمی گیرد رفته ام از یاد او اما یاد او در من نمی میرد مرد سرگردان این شهرم همدمی گمگشته را جویم قصه ها دارد دل تنگم بشنو هر شب قصه می گویم یک شب از شب های تابستان ناشناسی از سفر آمد با نگاه پر غرور خود شعله ها بر دشت جانم زد دور از این دنیای تاریکی ما دو مرغ نغمه خوان بودیم غافل از اندیشه فردا روز و شب با هم روان بودیم