دل از همه بريدم سرزير پر كشيدم از آينه هام گذشتهم اما به خود رسيدم وقتي كه ديديم كه اي داد موندن خودش عذابه هرچي مي پرسم از عشق يه حرف بي جوابه هواي يار كردم ترك ديار كردم هواي دل سپردن هواي پر پروبالم شد مردن من در قفس لحظه آوازم شد من از ديار خواهش رخت سفر كشيدم تا اوج بي نيازي بي بال و پر پريدم يه لحظه شد هزار سال تا عشقمو شناختم واسه يه لحظه بودن هستي مو يک جا باختم خواب سفر هميشه خواب شبهاي من بود نياز من رسيدن از خود رها شدن بود در جستجوي معني معناي زنده بودن از خود رها شدن من از اين اسير در تن