با صدای بی صدا مث یه کوه بلند مث یه خواب کوتاه یه مرد بود یه مرد با دستای فقیر با چشمای محروم با پاهای خسته یه مرد بود یه مرد شب با تابوت سیاه نشست توی چشماش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک سایه شم نمی موند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته تنهای تنها... با لب های تشنه به عکس یه چشمه نرسید تا ببینه قطره قطره... قطره ی آب قطره ی آب در شب بی طپش این طرف اون طرف می افتاد تا بشنفه صدا صدا ...صدای پا صدای پا