فرخ صبا که تو بر وی نظر کنی فرخنده روز آنکه تو بر وی گذر کنی آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی ای آفتاب روشن ای سایه همای ای آفتاب روشن ای سایه همای مارا نگاهی از تو تمناس گَر کُنی مقدور من سریست که در پایت افکنم گر زآن که بدین مختصر کنی ای آفتاب روشن ای سایه همای مارا نگاهی از تو تمناس گَر کُنی دانی که رویم از همه عالم به روی توست زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی ... همراه خود نسیم صبا همراه خود نسیم صبا می برد مرا یا رب یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟ با بال شوق با بال شوق ذره به خورشید می رسد پرواز دل به سوی خدا می برد مرا با بال شوق با بال شوق ذره به خورشید می رسد پرواز دل به سوی خدا می برد مرا گفتم که بوی عشق که را می برد ز دست؟ گفتم که بوی عشق که را می برد ز دست؟ مستانه گفت مستانه گفت دل ، که مرا می برد مرا گفتم که بوی عشق که را می برد ز دست؟ مستانه گفت مستانه گفت دل مستانه گفت مستانه گفت دل که مرا می برد مرا . برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا دانی که چیست دولت دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل بُود بریدن خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن از دست و لب گزیدن فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن نتوان به هم رسیدن...