دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران عقل از دست بیداران نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش چو سیل از سر گذشت آن را چه می ترسانی از باران چه می ترسانی از باران ♪ گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد بگو خوابش نمی گیرد به شب از دست عیاران الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران ♪ گلی که خوم بدادم پیچ و تابش به آب دیدگونم دادم آبش به درگاه الهی کی روا بی گل از مو دیگری گیره گلابش ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد