چکیده اشک خورشید روی کویر آسمون بچه ها تو زمین بازی تنهان، کسی نمیده تابشون پیرا پیرهنا پاره پوره شده رو تن داغشون اون قدر که مسابقه دادن با قایقای کاغذی تو آب جوب هی به همدیگه بد و بیراه میگن و مک میزنن از سینه های زمین شیر سیاه تف میکنن خلطشو روی گل و گیاه من هم اتفاقی بین اینام نمیدونم که کی واسه چی مهمه، چی واسه ی کیا میگذرم از اینا با سرعت ثانیه با دقت دقیقه، ولی بر می گردم پیششون زود چه مرضیمه؟ دنبال انتقامم یا میخوام که شکّم یقین شه با تحمیل عقیده؟ تجربه ی لذت جدا شدن از قبیله شکار تو بیشه جای خوردن کاه تو طویله خواستم وحشی باشم سواری ندم به بقیه زندگیم فراتر بره از مرثیه و لطیفه از انجام وظیفه دیگه آخرای پاییزه و مرغ ما بی جوجه همه معتقد به معجزه ن منتظرن که خوب شه من فنرم در میره اگه کیفم خیلی کوک شه نفرت دوباره میگیره منو در آغوشش نه کم میخوام، نه زیاد یا جا منه یا اینا اینجا سلاح می سازم از صدا، از ادبیات می زنم به هرجا با هرچی که دستم میاد می زنم، میزنم، نمیمیرن لعنتیا، اَه نمیمیرن، نمیمیرن لعنتیا پیر و زخمی میشن ولی نمیمیرن لعنتیا اینجا شهر شرخراست خون بی گناها جاریه تو کوه و جنگلاش منم اون قدر موندم توش که شده ترکش سخت برام نه از خیر هم بی نصیب، نه از شر هم خلاص همه سخنگو شدن، نمونده گوش پا منبرا بی شمار گنبدا با اشتهای کفترا میریم به سمت قهقرا ♪ پاشیده خشم بارون روی بدن زبر کوچه دست راستت روی خرخره مه و دست چپ رو شونه پر شکّه تو نگات منم پُرم از انتظار ببینم تَش با کدوم دست و با چه زوری میدی فشار این شاید لحظه ی آخر باشه این لحظه ی آخر باش بدن پیر و زخمی زیر پیرهن کهنه ی پاره م داد میزنه بده فشار هرکدومو که میخوای منو بیشتر از این منتظرم نذار فشار بده، فشار بده الآن