خدایا عشقی خواهم، چون شراره سوزان، هر شب، مگر افتد از آهم، صد شراره بر جان، یارب، فغان از جانم خیزد از آتش تب مرا چو شمعی گردان، که تا به شب گیرم جان، زنم به دل آتش ها، به شوق عشقی سوزان، به یک نسیم سحر، شوم ز دیده نهان تو چون ستاره ای سرگردان، در آسمان عشقم گردان، به جستجوی جانان شرابی دِه زان جام مستی آفرینم، مگر از غم جان بِرَهم، مستی یابم، جلوه ها ببینم خاموشم منه، باده ده، بی خبر از هستی، همچو می در جوشم کن شمعم کن شبی ز آتشت، گر نسوزم یک جا، خود سحر خاموشم کن رنج هستی تا کی، جامی ده مرا بی خبر از دنیا، فارغ از این هوشم کن بیان کند رنج مرا هر شب بانگ نایی، امشب تا بِرَهم زان می غم، نغمه ها در گوشم کن گویی بسته به هم، این دل و غم همچو تار و پودم، پروا از که کنی، از چه کنی، بار غم بر دوشم کن