قصه ام قصه ی خوندن بود اقرا بسم رب روزم بود شب که می شد، فکر می کردم خورشید حاصل سوختن بود شبی که پرده ی نگاه ماست مهلت تابش ستاره هاس فاصله بین این سایه و نور شک به اکنون، ترس عبور بخار نفس اونی که لُخته یعنی زمستونو توی سینه اش کشته اونجا که پایان قافیه هاس شروع اصلی بازی ماس من، تموم خوابامو رفتم انگاری همه کارامو کردم بارامو بستم، ساکم تو دستم کت بسته، روی زانوم نشستم سست! ببین باد منو شست آستینم لک دامنو شست مادر هم وزن باور شد اخمش، منِ آدمو شست خرجش: غرور مزخرفم وهم اینکه من موجهم من من ما ما شد وقتی کم کم بابا شد زخمی ما، قهرمان زنده می خوایم مرز نه، تو قلبا جبهه می خوایم حاصل کشته رو کشته چی شد؟ این همه خون! پ این صلحه چی شد؟ گفتن که! خونُ با آب می شورن گناهو با آتیش داغ می شورن اگه واسه ی کفنم شعری نبود تن منم با خاک پاک می شورن بس نیست آدم؟ آدم بس نیست؟ یه کمی اشک بریز، نه خون! بسه آدم، نخون!