رنگ عوض میکنم و غافلم از این که، مثل برق عمره که داره میگذره و دیر یا زود، یه نفس میاد و بر نمیگرده ماهور... این یکی بدون شور هی پوست بنداز بدون احساس انگار ماری چنبره دور گردن وجدان زمستون نرفته، کبکِ زیر برف خوابی هنوز هیشکی نرسیده جایی همه تو راهیم این شهر پُرِ شعره من راوی این برده ام زمین بهشت بشه هم من باز دنبالت میگردم اگه بخوری میزنی، نزنی میخوری کلیشه، تو جنگِ سنگ و شیشه هیشکی برنده نمیشه تو گوشا پُره هر روز میشنویم حرف، حرف، حرف سد راهمون یه چیزه فقط ترس، ترس، ترس آرامش دروغه از گفتنش دردمندم مرزهات رو میشکونم نمیگم شرمنده ام میچکم سومین قطره ی خونِ پای کاج حاصل زبح نفس یه قصابِ نابکار جسمت رو ببر یه تیکه از روحت رو جا بذار این حق رو میشه پس گرفت اگه راه بیای پا به پام من خواب مرگ رو دیدم تو بیداریم پوسیدم یه کوله بار رو دوشم فکر خوراک روتینم خون دادم به لاله فقط به عشق بوییدن این دشت رو سبز کردم رو جناغ رو سینه ام یه مسافر، یه غریب، تو عمق شهر دل میزنه فریاد، تو باطنت، به داد من برس سینه سر سپرده اوج بگیر رو تاب سرنوشت یکی میریزه، اون یکی میگه این جام رو سر بکش کی هستم و از کجا آمده ام، کجا باید برم؟ پلاکم گردنم، نگام به دفترم، خیره سر موندم