بر این کناره تا کرانه آمو دریا آبی می گذشت که دگر نیست رودی که به روزگاران دراز سرید و از یاد شد رودی که فروخشکید و بر باد شد بر این امواج تا رود باران سند زورقی می گذشت که دگر نیست زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست و آنگه به خرسنگی برآمد و در هم شکست بر این زورق از بندری به شهر بندری زورق بانی پارو می کشید که دگر نیست پاروکشی که هر سفر شوریده دختری ش دیده به راه داشت که به امیدی مبهم نهال آرزویی به دل می کاشت