که روشنی سحر شود از شب تیره تر گر یاد او نباشد در سر که شود این دیده تر رود امید ز هر... کوچه و خونه ی این شهر در دلم این آرزو... گیرد باز رنگ و بو کآید صدایش از هر سو باید نسیم بهار... پیچد بر موی یار آورد خبر از او گر رسد یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب، روشن تر... شود این دل به چمن که در گرد جهان... نماند از من نشان گر نباشد رویش خندان رود رنگین کمان... تا شود آسمان گر نیاید سویم رقصان در سر من همچو باد... یادش کند فریاد فریاد و فریاد و فریاد آید نسیم بهار پیچد بر موی یار برد به کل عقل ز بنیاد گر رسد یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب، روشن تر... شود این دل به چمن گر رسد یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب، روشن تر... شود این دل به چمن گر رسد یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب روشن، یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب روشن، یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب روشن، یار... به کنار من، برد... این جان و تن، رود... از دل این غم، شود... این شب روشن