روزایی که منو بردن منو دور دور گم کردن شبایی که هنوزم هستن منو بیدار، زندون کردن انگار تیر بارون شدم همه جام خلل و فُرَجه حکایت عشق من به تو حکایت آب و سد کرجه ولی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی هر سال با خودم میگم که امسال دیگه سال منه شده یه سال و دو سال و سی سال و سال به سال پیرتر مال منه ولی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ♪ کشتی بی ناخدا آخر به گل نشسته حساب روز و شبم دیگه از دستم در رفته ولی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی ♪ ولی یه چیزی بوده هست که باز افتاده به جونم شبیه یه شعریه که دائم با خودم می خونم همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هست تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی