دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس که مپرس که مپرس به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس که مپرس که مپرس زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس که مپرس گفت وگوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس که مپرس که مپرس به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس که مپرس که مپرس