آزرده تر از من که در این شهر کسی نیست افسرده تر از من که در این جمع کسی نیست آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست زمانی نازنینی آمد از راه که با حال من و دل آشنا بود نجاتم داد از آن بیگانگی ها که دردی بود و دردی بی دوا بود نهال آرزو در سینه رویید که خود خاری به چشم دیگران شد مرا سرگشته و تنها رها کرد نمی دانم چرا نامهربان شد مرا سرگشته و تنها رها کرد نمی دانم چرا نامهربان شد آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست من آن شمعم که می سوزم سراپا من آن شمعم که می سوزم سراپا میون جمعم و تنهاترینم نگیریدم به بازی تو نسوزی ز اشک گرم و آه آتشینم آن کس که خودی بود، چرا دشمن من شد بیگانه تر از مردم بیگانه، به من شد آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست آزرده منم، افسرده منم غمخوار کسی نیست، فریاد رسی نیست