آوارهام الهی، درموندهام الهی از کاروان هستی جا ماندهام الهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نه تکیه گاهی نه کسی، نه یارو نه هم نفسی نه پایی از بهر گریز نه تاب با غصه ستیز نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نه شام تیرهٔ مرا امیدی از سحر بود نه در نوا و آه من آن آتشو اثر بود نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی از دیدگانم وای من اشکی دیگر نریزد از سینه ی سوزان من آهی دیگر نخیزد نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی از دیدگانم وای من اشکی دگر نریزد از سینه ی سوزان من آهی دگر نخیزد نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نه تکیه گاهی نه کسی، نه یارو نه هم نفسی نه پایی از بهر گریز نه تاب با غصه ستیز نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی نومیدم و پریشان نه چاره ای نه راهی