به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد می دانم چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم