مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که برخاست مشکل نشیند تو می گفتی وفادارم محبت را خریدارم ولی دیدم نبودی تو گفتی آن حبیبم من که بر دردت طبیبم من ولی دردم فزودی تو می گفتی که روز و شب بود نام توام بر لب زعشقت بی شکیبم ولی دیدم نمی جویی به لب هرگز نمی گویی به جز نام رقیبم من از بی خبری ز ناز و دلستانی تو شدم فتنه بر آن محبت زبانی تو غم خود به فسون در دل من چون بنشاندی زدی بر دل من آتش و در خون بنشاندی گرچه ای پری ز دوریت بی قرار و بی شکیبم برکنم دل از تو بس بود هر چه داده ای فریبم من تحمل جفای تو بیش از این نمی توانم گر فرشته ای دگر تو را از حریم دل براند یا برانم