دور سرم ميگردن اين ابرا بى اراده اولش سخت بود ولى كم كم شده يه عادت ساده تو ميخواى از دور من اين ابرا كنار برن منو ببينى مثل قبل،با اينكه ميدونى كه اين پياده رو نميبره مارو به سمت اونروزاى خوب و ساده... اما باز... تو ميگى به من كه به اينروزا يه رنگ تازه ميشه زد، تو نگرانى من يه وقت نمونه روم اين حس و حال هميشه اما. پس چرا من بي حس ام؟ بي حس ام! ما نگفتيم هيچوقت به همديگه از حالمون حرفى رو من نميدونم چى ميشه نميدونم از اينجا به بعدش رو چون حالم نه خوبه و نه بد نه برام مونده قبل و نه بعدى فقط ميچرخم با سرگيجه هام انگار دستهام سِر شدن از سرما ندارم حسى واسه فردايي كه تو ميجنگ دائم براش! تو ميگى به من كه به اينروزا يه رنگ تازه ميشه زد تو نگراني من يه وقت نمونه روم اين حس و حال هميشه اما پس چرا من بي حس ام؟ بي حس ام!