دور حصار این شهر یه خط تیره تا آسمون رفته دیگه روزای روشن از اینجا پَر کشیدن ما رو یادشون رفته عذاب این حال میکوبد به سینه ام چو آهی اما در این ویرانه هم سر میکشم به هر نشانه ای از آفتاب میخوانم گرچه از پیش چَشمم رفت مرا باقیست خیالش گرچه از پیش چَشمم رفت نای رفتنی ندارم چون شهر من همین ترانه است که خاموش و سر به زیر مانده میخوانمش دوباره تا مرز آخرین نفس از آفتاب میخوانم گرچه از پیش چشمم رفت مرا باقیست خیالش گرچه از پیش چشمم رفت از آفتاب میخوانم گرچه از پیش چشمم رفت مرا باقیست خیالش گرچه از پیش چشمم رفت