بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز تندی دربانم آرزوست بالله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور و تور و موسی عمرانم آرزوست زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های هوی و نعره مستانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتیم یافت می نشود جسته ایم ما گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست