یکی رو می شناختم, مث که اسمش علی بود یا مث که نه خدایا, مرتضی یا تقی بود وقتی که پنج ساله شد, انگشت شست ش برید خون از دستش جاری شد, رنگ از رخسارش پرید تا اومد اشک جمع بشه تو چشاش از فرط درد مادرش گفت بغض نکن, ماشالله دیگه شدی مرد مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه اون علی یا مرتضی یا تقی یا حمید گریه شو خوب نگه داشت, بغضشم نترکید وقتی که ده ساله شد, یه روز توی مدرسه افتاد زیر کتک معلم هندسه تا اشک تو چشاش جمع شد از خجالت و از درد معلم سرش داد زد, مگه که نیستی تو, یک مرد مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه وقتی پسرک رسید, به سن سخت بلوغ دختر همسایه شون فکرشو می کرد چنون یه روز که با دوچرخه پز می داد جلوی او باباش سرش داد کشید انقدر تند نرو حیوون دختر همسایه با دوستاش بهش خندیدن خوشبختانه اشکشو این بار دیگه ندیدن مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه چند سال گذشت و تقی, یا مرتضی یا علی مردی شد و زن گرفت و زن شو دوست داشت ولی زنش با ناراحتی گفت تو بی احساسی تا حالا نکردی یه گریه ی اساسی تو بی احساسی تا حالا نکردی یه گریه ی اساسی زنش ازش جدا شد, رفت با یه مرد جوون که واسش اشک می ریزه مثل یه رود روون اون علی بیچاره, یا مرتضی یا حمید, از زور ناراحتی دیگه نفسش برید مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه مرد که گریه نمی کنه, مرد که گریه نمی کنه