دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سر برون نکرد یک صبحدم نشد فلق چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد ز روی مهت جانا پرده برگشا در آسمان مه را منفعل نما به ماه رویت سوگند که دل به مهرت پایبند به طره ات جان پیوند قسم به زند و پازند به جانم آتش افکند خراب رویت یک چند بیا نگارا جمال خود بنما ز رنگ و بویت خجل نما گل را رو در طرف چمن بین بنشسته چو من دلخون بس ز غم یاری غنچه دهن گل درخشنده چهره تابنده غنچه در خنده بلبل نعره زنان هرکه جوینده باشد یابنده دلدارت زنده بس کن آه و فغان زجان مه رویان شکوه گر سازی به شش در محنت مهره اندازی همچون سالک دست خود بازی همچون سالک دست خود بازی