هی شرمساری شرمساری شرمساری جز شرمساری از خودت چیزی نداری هی ناامیدی ناامیدی ناامیدی از هیچکس حتی خودت خیری ندیدی هی تنگدستی تنگدستی تنگدستی چشماتو رو هرچی دلت میخواست بستی هی آستین بردی به چشمای نجیبت دستات خجالت میکشیدن توی جیبت چون زیر بار دوستی جون کنده بودی از مهره های گردنت شرمنده بودی هرچی بهت تقدیم شد دوزو کلک بود قلبت شکست ازبس که دستت بی نمک بود هی صبر کردی صبر اما بی علاجه از صبر کردن روحت انقدر هاج و واجه بارون حرفه شرشره چشم ترت نیست سقفی که باید باشه بالای سرت نیست با این اون نجنگ فرار کن فرار از مردم دو رنگ فرار کن فرار هی شرمساری هی لقمه توی خون زدی تا زنده موندی عمری دم از بارون زدی تا زنده موندی هی سیب نارس چیدی از باغ بهشتت دیدی که راضی نیستی از سرنوشتت چون زیر بار دوستی جون کنده بودی از مهره های گردنت شرمنده بودی هرچی بهت تقدیم شد دوز و کلک بود قلبت شکست ازبس که دستت بی نمک بود با این اون نجنگ فرار کن فرار از مردم دو رنگ فرار کن فرار