سحرگه او بود و من مست و مستانه دور از چشمان یگانه و بیگانه رفتیم تا دامن کوه شانه به شانه روی تپه پای چشمه نزد دلبر خوش نشستم رو به خاور بنهادیم چهره بر هم آسمان را شعله بر دامن فتاد آن مه ندا داد: آتش! آتش شعله با مه در کشاکش آسمان آتش به جان است او مگر از عاشقان است گفتم ای یار سر مست اکنون رویت نماید آسمان آیینه در دست آفتاب خیزان است