آدَمَک (ملاقاتِ دوباره) تو راهِ پشت باغ، یه اتاقِ تاریک هست نشستم من اون جا تنها و بی کَس درست جلوی من یه نفرِ دیگه ست یه آدمک که صورتش به رنگِ جیوه ست آدمک به من لبخند می زنه با چِشاش سکوتو پیوند می زنه تو پشتِ آدمک سه ردیف میله ست تو کاسه ی چِشاش دو تا دونه تیله ست چِشای آدمک کِدر و تیره ست دلش بدون شک پُر از نفرت و کینه ست آدمک به من لبخند می زنه با چِشاش سکوتو پیوند می زنه آدمک به من لبخند می زنه با چِشاش سکوتو پیوند می زنه