چون زولف توام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی ♪ خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی از آتش سودایت دارم من و دارد دل داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی چون زولف توام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی