دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟ در تو این قصۀ پرهیز که چه؟ در من این شعلۀ عصیان نیاز در تو دم سردی پاییز که چه؟ آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد آه مگذار آه مگذار آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد در میان من و تو فاصله هاست می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست تو به اندازۀ تنهایی من خوشبختی من به اندازۀ زیبایی تو غمگینم سینه ام آینه ایست با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد آه مگذار آه مگذار آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد