باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست این جانِ بر لب آمده در انتظار توست باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست این جانِ بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمت هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح توست ساقی باش که این مست می پرست چون خم ز پا نشیت و هنوزش خمار توست خمار توست خمار توست خمار توست هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که از و در کنار توست دست و پا می زنم می رباید سرم سر رها می کنم دست و پا می کشم گفتم این عشق اگ واگذارد مرا گفت اگر واگذارد وفا می کشم