️️عاشقانه های احمدرضا احمدی️️ فقط این لحظه را به یاد دارم... که بهارنارنج ها در آن بندر باران زده در کوچه های بندر از درختان رها میشدند... نه حرف عشق بود... تسلی بود... نه بامدادانی که میخواستم در آن بامدادان متولد شوم هرچه مانده بود شور بود رنج بود تنهایی بود گمنامی بود... در آرزوی دیدار قاصدک بودم... ...که باد نابودش کرده بود "هرچه گمنام تر بهتر" اما من دوستش داشتم... شما مرا مجبور می کنید که زشتی را ستایش کنم من در سراشیبی که میرفتم از چیدن گل ها در راهم سرپیچی کردم آن گل هارا نچیدم آهِ من میدانستم سر انجام گریه میشود و بر گونه های سرما زده ام می ریزد به اهتمام سعیدرایان