دم غروب ، میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را می دید و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود. و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می کرد. و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد می زد خود را مسافر از اتوبوس پیاده شد چه آسمان تمیزی و امتداد خیابان غربت او را برد. غروب بود. صدای هوش گیاهان به گوش می آمد. مسافر آمده بود و روی صندلی راحتی ، کنار چمن نشسته بود دلم گرفته دلم عجیب گرفته است تمام راه به یک چیز فکر می کردم و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود چه دره های عجیبی و اسب ، یادت هست سپید بود و مثل واژه پاکی ، سکوت سبز چمن وار را چرا می کرد. و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه. و بعد تونل ها دلم گرفته دلم عجیب گرفته است. و هیچ چیز نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست، نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد