میان راه سفر، از سرای مسلولین صدای سرفه می آمد زنان فاحشه در آسمان آبی شهر شیار روشن جت ها را نگاه می کردند و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند، سپورهای خیابان سرود می خواندند و شاعران بزرگ به برگ های مهاجر نماز می بردند و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت به غربت تر یک جوی می پیوست به برق ساکت یک فلس به(و) آشنایی یک لحن به بیکرانی یک رنگ سفر مرا به زمین های استوایی برد. و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد وسیع باش،و تنها، و سر به زیر،و سخت من از مصاحبت آفتاب می آیم، کجاست سایه؟ ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است و بوی چیدن از دست باد می آید و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج و به حال بیهوشی است در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است. هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را نمی شناسد هنوز برگ سوار حرف اول باد است هنوز انسان چیزی به آب می گوید و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است و در مدار درخت طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است. صدای همهمه می آید و من مخاطب تنهای بادهای جهانم و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را به من می آموزند فقط به من و من مفسر گنجشک های دره گنگم وگوشواره عرفان نشان تبت را برای گوش بی آذین دختران بنارس کنار جاده سرنات شرح داده ام. به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها تمام وزن طراوت را که من دچار گرمی گفتارم و ای تمام درختان زینت خاک فلسطین وفور سایه خود را به من خطاب کنید