فقیری را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان به خدمت آزادگان بسته و بر دل ها نشسته اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن