اعرابی را دیدم در حلقه گوهریان بصره که حکایت همی کرد وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم گرسنه بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده بودم، ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه دُر چه صدف مرد بی توشه کاوفتاد از پای بر کمربند او چه زر چه خَزَف