سروی و بیدی، بر لب جویی، گرم سخن بودند بی خبر از خود، هر چه تو گویی، چون دل من بودند سرو خود آرا، مست و طرب زا، بر سر ناز آمد بیـد كـهـن را، دیـد و بـگفـتا، كـز تـو چـه بـاز آمد من كه تو بینی سركش و سبزم، شاهد گـلشـن ایجـادم، مـسـت غـرورم و آزادم من كـرده به قـامـت شـور قیامت، پیكـر خـرم و آزادم، غرق سرورم و دل شـادم من آسیب خزان هرگز، كی برگ و برم ریزد گـر برف زمستان ها، یكجا به سـرم ریزد چون پیری، كه دهد پندی، به سخن بید آمد من آشفته سر ای جوان جهان دیده ام ز من بشنو كه دلسردی خزان دیده ام ز گشت زمان چه دانی تـو را هرگز كسی سایه ای نبیند به بـر كه بگذارد خسی یا گلی در آن سایه سر چه حاصل ز سرگرانی اگـر افـتاده حـالـم وگـر بشكسته بالم هـمـیـن بــس مرا كـه هـركـس مرا بخواند به سایبانی سـروی و بیـدی بـر لب جویی گـرم سـخـن بودند بی خبر از خود هر چه تو گویی چون دل من بودند