یاد از آن روزی که بودی زهره یار من دور از چشم رقیبان در کنار من حالیا خالیست جایت ای نگار من در شام تار من آخر کجایی زهره؟ یاد داری زهره آن روزی که در صحرا دست اندر دست هم گردش کنان تنها راه میرفتیم و در بین شقایقها بود عالم مارا لطف و صفایی زهره بود هنگام غروب آن روز افق زیبا ایستادیم از برای دیدنش آنجا تکیه تو بر سینه ام دادی سر خود را گفتیم و گفتنها، بس راز هایی زهره چون یقین کردی که در عشقت گرفتارم سرد گشتی و نمودی این چنین خوارم خود نکردی فکر آخر نازنین یارم من هم چو تو دارم آخر خدایی زهره ای باد صبا بهر خدا بوی که داری، حبیبم بوی که داری این بوی خوش از سلسله موی که داری جانا جانم موی که داری حبیبم موی که داری خرم شده بستان ز تو ای باد بهاری این خرمی از روی که و بوی که داری بوی که داری ای عزیز بوی که داری آی ای کاش بدانستم یک آرزوی دل تا خود تو به دل آرزوی روی که داری تا خود تو به دل آرزوی روی که داری جانم جانم روی که داری عزیزم روی که داری آی یار دل آه ای دل ما روی دل از جمله جهان سوی تو داریم تو روی تو روی دل قبله جان سوی که داری عزیزم سوی که داری حبیبم سوی که داری گردیده مؤید، گردیده مؤید، ز چه فکر تو پریشان در سر مگر اندیشه گیسوی که داری ای عزیز دل در سر مگر اندیشه گیسوی که داری که داری