عجب روزگاری تو پر از هر شراری تو زمین و زمان را به هم ریزی بساط جهان با غم آویزی از چه بی خبر از هر چه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی تو از بی نصیبی ها نصیبی به من دادی پرنده عشقم تو پر دادی به سینه پاکم شرر دادی از چه بی خبر از هر چه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی ز اشک یتیمان ز آتش حرمان تو بی خبری به خسته نفسها شکسته قفسها نما نظری دلم ز غم شکسته شد تنم ز غصه خسته شد به هر دری که سر زدم سرم شکست و بسته شـــد حکایت مـن قصه ها دارد ... شکایت مـن را خدا داند . من تنگ دلم یا که جهان تنگ شده تیره بصرم یا افق این رنگ شده ؟ گوش من بی حوصله بد میشنود یا ساز طبیعت خشن آهنگ شده ؟ عجب روزگاری تو پر از هر شراری تو زمین و زمان را به هم ریزی بساط جهان با غم آویزی . از چه بی خبر از هر چه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی