عجب روزگاری تو پر از هر شراری تو زمین و زمان را به هم ریزی بساط جهان با غم آویزی از چه بی خبر از هرچه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی ♪ تو از بی نصیبی ها، نصیبی به من دادی پرنده عشقم تو پر دادی به سینه پاکم شرر دادی از چه بی خبر از هرچه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی ♪ ز اشک یتیمان، ز آتش حرمان تو بی خبری به خسته نفس ها، شکسته قفس ها نما نظری دلم ز غم شکسته شد تنم ز غصه خسته شد به هر دری که سر زدم سرم شکست و بسته شد حکایت من قصه ها دارد شکایت من را خدا داند ♪ من تنگدلم یا که جهان تنگ شده تیره بصرم یا افق این رنگ شده گوشِ منِ بی حوصله بد میشنود یا ساز طبیعت خشن آهنگ شده ♪ عجب روزگاری تو پر از هر شراری تو زمین و زمان را به هم ریزی بساط جهان با غم آویزی از چه بی خبر از هرچه آبادی خود پر از شرر و ظلم و بیدادی