خدایا چه خستهام، دل شکستهام قصهی وفا کس نخوانده با من ز من دل بریدهای کِی تو بودهای با من آشنا، ای نمانده با من تو هم بعد از این در دل من امیدی نریزی تو هم از شب من دگر چون سحر میگریزی تو هم گرچه نامهربان بودی اما دریغا تو آرام جان با همه بیوفایی عزیزی من که بی سرانجامم، ای گرفته آرامم مبر دیگر به لب نامم قطره قطره اشکم ، تو دریا میکنی دل شکستهای را تو رسوا میکنی ای که در دلم غم آفریدی الهی غم نبینی