همان لحظه که تیر از شب رها شد تمام قصه یکجا برملا شد من از اول سیه پگش تو بودم همه جای جهانم کربلا شد ای عقل که پرسیده ای از راز جنونم دیوانه ی لبخند کسی در دل خونم آن بی خبرم من که گرفتم خبر از عشق آن خانه به دوشم که دراورده سر از عشق یک دشت به اندازه پیچ و خم هستی یک دشت که افتاده بران دست چه دستی هرکس که در این راه دلش رفت سرش رفت با یک نظر دوست جهان از نظرش رفت هرکس که خدارا به خدا هرکس که به دل گندم ری کشته نیارد پرسیدم از او در دلش آنحضه چه ها بود چه ها بود گفت آن سر بر خاک خدا بود خدا بود خدا بود یک دشت به اندازه پیخ و خم هستی یک دشت که افتاده بر ان دست چه دستی هرکس که در این راه دلش رفت سرش رفت با یک نظر دوست جهان از نظرش رفت