تو توو چشم های من خالی غم میبینی بابا من تنها حسی که یادمه ترسه صدای لالایی با خنده یا گریه بلند مادر مستی که من رو فدای قولم کرده محبت سوسک هایی که میزنن دورم پرسه یه لحظه جدا میکننم از بقایای دخمه ای که نه آفتاب میگیره نه ماه موریانه ها رحم نکردن به آخرین بهارم توو کاغذ های پاره از همون کور بیچاره که اگه وجود و نفس میکشید شاید راه مریض تو رو میرفت ولی تو حق نداری به خودت بگی شاعر وقتی یه تیکه از وجود خودت شعله های شمع رو نفس میکشه تا جیغ قلمت توو پوست کلمه قطع بشه از خط به خطش میترسم که یه جهان رو خارج از این دخمه به آتیش نکشه ، من صدای طنینتم که تو با طبع تلخ ته کشیدت امر میکنی که شعره گیر نده به چشم هام قد میکشم یه روز فرار میکنم از این دخمه تلخ اشعار تاریک مداوم تو حال خودم میشم بهارت تصورات ثمین با این که تفکراتت رو ندید دوست داشت شعرت دورغه اگر توو نگاهم تلخ نمیبینی توو کوله بارم ترس جمع کردم تا اینجا یه صدا که همیشه توو من میخونه انگار دستام سرده سردن انگار چشمام شبه تارن چه خوبه وقتی نور چشم هات کلمه میشه خوبه وقتی نگاهت لبخند میزنه بعد شعر میکنمت یادت بره خالی پر میکنم پوست کاغذ ها رو توو پاییز اینجا بهاری نیست ، مثل صدات رفته مثل ثمین و مادرت توو نور از این دخمه ما محکوم به تاریکی شدیم دو تا غریبه که نسبت خونشون نشون میده احساس فریبه من حتی عشق رو یادم نمیاد یادم نمیاد اگه پنجره آزارم نمیداد اگه نور من رو مثل چشم های خواهرت نمیکشت اگه باد مادرت رو نمیبرد به هر حال ، به ظاهر ، شیرین دخترکم توو این جهان فقط عقاید خالی محترمن باید آدم آهنی باشی بتونی بمونی تو هم قربانی حواس اشتباه های زندونی مثل خیلی ها نصف دنیا خالیه تا فردا اونیه که دنیایی ها لای لای لای لای ، بخوابی ها بیداری ها ، همون بگاییات من بلدم بخونمت تو باور نداری به حست که پر غم و عشقه شاید یه روزی یکی یه جایی درست طبق میلت تونست بخونه حرف هایی رو که نمینویسه چشمت مثل همون صدا که میخونه از تو انگار دستام سرده سردن انگار چشمام شبه تارن