دشت محصور جاده ها شد وقتی از رهایی خواندم به غربت خویش پی بردم و رو به انزوا راندم جاده هم محصور سرنوشت بود راهش از راه ما جدا همیشه به سمت غیر می چرخید گاهی هم به سمت ما آه ای باد در گذر، مرا به خانه ام ببر تابستان طولانی را میان دستان پدر پشت پیکان قديمی که نماندش هیچ اثر روی صندلی روزها خاطراتم گذشت مادر ولی پیش از همه می دانست این سرگذشت آه ای شب رو به سحر، مرا به خانه ام ببر من ماندم و آواز ها توی کاغه های تنگ در جست و جوی بيشتر بودم میان نام و ننگ پس راهی زدم به خویشتن آن هم به شخص آسمان هم بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند آه ای ترانه ی بی ثمر مرا به خانه ام ببر دشت محصور جاده ها شد وقتی از رهایی خواندم به غربت خویش پی بردم و رو به انزوا راندم جاده هم محصور سرنوشت بود راهش از راه ما جدا همیشه به سمت غیر می چرخید گاهی هم به سمت ما آه ای باد در گذر، مرا به خانه ام ببر آه ای شب رو به سحر، مرا به خانه ام ببر آه ای ترانه ی بی ثمر مرا به خانه ام ببر