وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد فقر من فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای ای که شمشیر جفا بر سر ما, بر سر ما آخته ای دشمن از دوست دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد ز ابروان و مژگان تیر و کمان ساخته ای ماه و خورشید و پری و آدمی در نظرت همه هیچند همه هیچند که سر بر همه افراخته ای با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا چه کنم دست تو بردی که دغل باخته ای چه کنم دست تو بردی که دغل باخته ای چه کنم دست تو بردی که دغل باخته ای